اندیشه جبرگرایی
psychologist man
کارشناس ارشد روانشناسی تربیتی

قرن هفدهم، سرآغاز تحولي عظيم در انديشه بشري است. ديدگاه جهان به مثابه ماشين جايگزين نگاه مسيحي به جهان شد. همه چيز تحت سيطره ماشين درآمد و اين مساله تا آنجا گسترش يافت كه انسان را نيز در برگرفت. در گسترش چنين ديدگاهي، نقش دكارت در مقام موسس فلسفه جديد غيرقابل انكار است. او كه سمبل انتقال از دوره رنسانس به عصر نوين علم به شمار مي‌آيد، انديشه ماشين‌گرايي ساعت‌گونه را درباره انسان به كار بست و به اين ترتيب عنوان موسس روان‌شناسي نوين را از آن خود كرد. 

در اين مقاله ابتدا درباره سيطره روح ماشين‌گرايي سخن خواهيم گفت، سپس به جايگاه دكارت در گسترش اين ديدگاه نظر خواهيم افكند. در پايان نيز به بررسي و تحليل مساله نفس و بدن و ارتباط آن با ماشين‌گرايي قرن هفدهم خواهيم پرداخت.

جهان به مثابه ماشين : قرن هفدهم را مي‌توان قرن سيطره ماشين ناميد. اختراع انواع ماشين و توسعه و تكامل آنها موجب شد بسياري سخن از روح ماشين‌گرايي به ميان آورند. مقصود از چنين اصطلاحي اين است كه جهان هستي همچون ماشين بزرگي در نظر گرفته مي‌شد كه حركات آن منظم، قانونمند و قابل پيش بيني بود. منشأ چنين نگاهي را مي‌توان در آراي گاليله و نيوتن جستجو كرد. اين دو دانشمند در تبيين ماهيت جهان بر اين عقيده بودند كه ماهيت جهان چيزي جز ماده نيست و تنها ويژگي اصلي ماده حركت است. ماده خود از ذرات مجزايي تشكيل شده است كه اين ذرات همچون توپ‌هاي بيليارد بر اثر تماس بر يكديگر تاثير مي‌گذارند. در كنار چنين ديدگاهي نسبت به جهان، مشاهده و آزمايش به عنوان بنيان علوم در نظر گرفته شد. مشاهده و آزمايش مستلزم اندازه‌گيري (measurement) بود و در واقع تلاش شد همه امور و مقولات حتي امور كيفي نيز به صورت كمي‌ مورد بررسي قرار گيرند.

چنان‌كه پيش از اين بيان شد در قرن هفدهم دانشمندان تلاش كردند همه‌ جنبه‌هاي جهان ماشين را اندازه‌گيري كنند. در اين ميان تعبيري در ميان عالمان و دانشمندان رايج شد كه مفهوم جهان ماشيني را بيش از پيش آشكار مي‌كرد. جهان ساعت‌گونه تعبيري است كه بسياري از دانشمندان قرن هفدهم همچون رابرت بويل(Robert Boyle) يوهانس كپلر(Johannes kepler) و رنه دكارت (Rene Descart)  براي توصيف جهان به كار بردند. در قياس ميان جهان و ساعت، چنين نتيجه‌ گرفتند همان‌گونه كه نظم ساعت توسط سازنده آن در ساعت تعبيه مي‌شود، به همان شكل نظم جهان توسط خداوند در آن تعبيه شده است. بدون شك چنين نگرشي با الهيات مسيحي سر سازگاري نداشت. دليل اين امر نيز كاملا آشكار است، زيرا اگر نگوييم در چنين ديدگاهي خداوند به طور محترمانه كنار گذاشته مي‌شود با نگاه‌خوشبينانه مي‌توان گفت ناظم جايگزين خالق مي‌شود و اين مساله به هيچ عنوان براي مسيحيت قابل قبول نبود.

استفاده از انديشه ساعت درباره جهان 2 انديشه ديگر را نيز به دنبال خود داشت:

1-‌ انديشه جبرگرايي (determinism): انديشه‌اي كه بر اساس آن هر پديده و رويدادي بر اساس رويدادهاي گذشته خود قابل تبيين است. در واقع در انديشه جبرگرايي حركت تمامي  پديده‌هاي جهان هستي از طريق قانون عليت تبيين مي‌شود.

2- انديشه كاهش‌گرايي (reductionism):  انديشه كاهش‌گرايي كه گاهي از آن به عنوان تحويل‌گرايي نيز ياد مي‌شود، روش تجزيه و شرط اعتقاد به علم در نظر گرفته شده است. چنين ديدگاهي بر اين موضوع دلالت دارد كه درك جهان فيزيكي همچون فهم ساعت مستلزم تجزيه آن به اجزاي سازنده‌اش (مولكول‌ها و اتم‌ها) است.

انسان به مثابه ماشين: هنگامي‌كه سخن از جهان ساعت‌گونه به ميان آمد، برخي بر آن شدند كه انسان را نيز در قالب يك ماشين مورد تجزيه و تحليل قرار دهند. به تعبير دكارت «اين قبيل افراد بدن انسان را به عنوان ماشيني آفريده شده به دست خداوند تلقي خواهند كرد كه در قياس با ماشين‌هاي اختراعي بشر از نظمي ‌برتر برخوردارند و بخوبي قادرند حركت‌هايي بس تحسين‌آميز انجام دهند». نخستين و مهم‌ترين ثمره چنين نگاهي به انسان، به كار بردن روش‌هاي آزمايشي و كمي‌ درخصوص انسان بود. مسلماً نقش دكارت در ترويج چنين نگاهي قابل تأمل و سزاوار بررسي است.

رنه دكارت [1650 - 1596]: نقش بي‌بديل دكارت در تاريخ انديشه بشري تا بدانجاست كه بسياري همچون هگل او را      «آغازگر راستين فلسفه جديد» مي‌دانند. تأثير انديشه‌هاي دكارت در حوزه‌هاي مختلف علوم امري غيرقابل انكار است. او تلاش كرد مرز پژوهش علمي  را با الهيات  (Theology) مشخص و جدا كند. دكارت بر اين اعتقاد بود كه سيطره الهيات در قرون وسطي موجب شده بود تعصب بر فضاي علوم سايه افكند و موجب توقف رشد علوم شود. از سوي ديگر مرجعيت قرار گرفتن برخي از دانشمندان همچون ارسطو و توماس آكويناس آفتي بود كه حيات علم را تهديد مي‌كرد. ثمرات انديشه‌هاي دكارت در علوم مختلف از فلسفه گرفته تا اخلاق و مكانيك كاملاً آشكار و بديهي است. لكن  در اين ميان نقش دكارت در تأسيس روان‌شناسي نوين چندان مورد توجه واقع نشده است. فرمان لوميس مولي در كتاب تاريخ روان‌شناسي در بيان جايگاه دكارت چنين مي‌نويسد:

«
همين قدر مي‌گوييم كه روان‌شناسي اين فيلسوف خاصه در كتاب انفعالات نفس، نوعي انسان‌شناسي انضمامي ‌شايان تحسين و براستي تحقيقي جامع راجع به روان‌شناسي فيزيولوژيكي است كه تأثير عظيمي‌ داشته است و چون تلخيص آن تقريباً محال است، جا دارد مورد بررسي عميق قرار گيرد

مسأله نفس و بدن

رابطه نفس (Soul) و بدن (Body) [كه گاهي از آن به عنوان رابطه ذهن (Mind) و بدن نيز ياد مي‌شود] همواره يكي از بحث‌انگيزترين مباحث تاريخ انديشه بشري بوده است. همواره اين سوال در ميان فيلسوفان و انديشمندان مطرح بوده كه آيا ذهن و بدن دو امر جدا و به تعبيري مفارق هستند يا اين‌كه اين دو در تعامل با يكديگر به سر مي‌برند؟

موضع غالب پيرامون اين مسأله، نگرش دوگانه گرايي (dualism) بوده است. طرفداران اين ديدگاه معتقد بودند نفس و بدن ماهيتاً از يكديگر متمايز هستند و به تعبيري طبيعتي متفاوت از يكديگر دارند. البته همچنان اين سوال در اذهان تداعي مي‌شود كه با وجود مستقل بودن آيا رابطه‌اي ميان اين دو به لحاظ تأثير و تأثر وجود دارد؟ تا پيش از دكارت اين نكته پذيرفته شده بود  كه رابطه‌اي يك طرفه ميان نفس و بدن وجود دارد. در اين ديدگاه نفس به بازگيري تشبيه مي‌شد كه عروسك خيمه شب بازي او بدن بود و در واقع چنين تشبيهي نشان مي‌داد تاثير اصلي از سوي نفس بر بدن است. اما در اين ميان دكارت ديدگاهي متفاوت برگزيد. او در عين حال كه بر نگرش دوگانه‌انگارانه تاكيد مي‌كرد و ذهن و بدن را دو جوهر متفاوت در نظر مي‌گرفت، لكن تعامل دو سويه و متقابل آن دو را مدنظر قرار داد. در كتاب تاريخ روان‌شناسي نوين اهميت كار دكارت چنين مورد توجه قرار گرفته است كه:

«
دكارت نخستين كسي بود كه نسبت به مساله ذهن  بدن رويكردي را ارائه كرد كه به موجب آن يك دوگانه نگري فيزيكي  رواني صرف را مركز توجه قرار مي‌داد. او با اين اقدام توجه را از مفهوم انتزاعي روح به مطالعه ذهن و اعمال ذهني معطوف داشت. در نتيجه روش‌هاي بررسي، از تحليل‌هاي مابعدالطبيعي به مشاهده عيني تغيير يافت، در حالي‌كه شخص درباره وجود روح تنها مي‌تواند به حدس و گمان بپردازد، ذهن و فرآيندهاي آن را مي‌توان مشاهده كرد

در تحليل ديدگاه دكارت مي‌توان چنين گفت كه نفس و بدن به عنوان ذوات جداگانه فاقد هر گونه شباهت كيفي با يكديگر هستند. بدن امري مادي است كه ويژگي اصلي آن امتداد (extension) است و در نتيجه فضا اشغال مي‌كند. از سوي ديگر، بدن به ماشيني پيچيده تشبيه شد. در تفكر دكارت كاركردهاي فيزيكي بدن همچون هضم، گردش خون، احساس و حركت براساس اصول ماشيني قابل تبيين است. گفته شده است دكارت اعضاي بدن را با پيكره‌هايي كه در با‌غ‌هاي سلطنتي ديده بود، انطباق مي‌داد. براي مثال اعصاب بدن را همچون لوله‌هايي كه آب در آن جريان دارد تشبيه مي‌كرد و يا عضلات و تارهاي عضلاني را مانند موتورها و فنرها در نظر مي‌گرفت. با چنين توصيفاتي او بر آن شد قوانين فيزيك و مكانيك را كه برجهان فيزيكي اعمال مي‌شد، در مورد بدن نيز به كار گيرد.

نگاه ماشيني به بدن در كالبد شكافي بدن حيوانات از سوي دكارت كاملاً آشكار است. او معتقد بود حيوانات موجوداتي خودكار و فاقد روح هستند. فقدان روح موجب فقدان احساس دروني (feeling) است. به همين دليل گفته شده است كه دكارت پيش از آن‌كه داروي بيهوشي وجود داشته باشد، حيوانات زنده را كالبد شكافي مي‌كرد و ناله و فرياد آنها را جز صداي خش خش حركت آب و ارتعاشات ماشين چيز ديگري تلقي نمي‌كرد. اما در اين ميان مساله نفس مساله اي متفاوت بود. نفس از نگاه دكارت جوهري غير مادي است كه ويژگي آن انديشيدن (thinking) است. رابطه نفس با بدن رابطه تاثير و تاثر است. براي مثال هنگامي‌كه ذهن [نفس] تصميم مي‌گيرد از نقطه‌اي به نقطه ديگر حركت كند، اين تقسيم به وسيله اعصاب و عضلات بدن به مرحله اجرا در مي‌آيد. به همين ترتيب هنگامي‌كه بدن بر اثر نور يا گرما تحريك مي‌شود، ذهن اين داده‌ها(data)  را شناسايي و تفسير كرده پاسخ مناسب را تعيين مي‌كند. حال اين سوال مطرح مي‌شود كه اگر رابطه نفس و بدن بر مبناي تعامل و تاثير متقابل است، اين امر در كجا رخ مي‌دهد. دكارت معتقد بود نقطه تعامل در داخل مغز جاي دارد و آن جسم صنوبري (Pinal body) است. دكارت در بيان علت چنين انتخابي معتقد بود نقطه تعامل نفس [ذهن] و بدن بايد در داخل مغز قرار داشته باشد به اين دليل كه احساس بيروني (sensation) ابتدا به مغز منتقل مي‌شود و حركت نيز از مغز سرچشمه مي‌گيرد. اما دليل انتخاب جسم صنوبري اين بود كه اين بخش از مغز است كه در دو نيمكره منقسم و تكرار نشده و در واقع منفرد و يكپارچه است. دكارت معتقد بود آنچه در لوله‌هاي عصبي جريان دارد، روح حيواني (animal spirit) است كه بر جسم صنوبري مغز اثر مي‌گذارد و نفس از چنين اثري، احساس را به وجود مي‌آورد. در واقع يك حركت كمي‌ به وسيله بدن، كيفيت ذهني محض [احساس] را به دنبال دارد.

از نكات قابل توجه در مبحث مربوط به روان‌شناسي دكارت، تقسيم‌بندي تصورات است. دكارت معتقد بود كه در تصوراتي كه انديشه آدمي ‌وجود دارد، بر 3 قسم‌اند:

1- تصورات تجربي: حسي كه گاهي از آنها به عنوان تصورات خارجي نيز ياد مي‌شود. به اعتبار اين‌كه از خارج وارد شده‌اند

2- تصورات جعلي: تخيلي كه اين تصورات هر چند داراي منشاء خارجي هستند، ولي عيناً از خارج وارد نشده‌اند؛ همانند تصور كوه طلا

3-‌ تصورات فطري: ويژگي اين تصورات اين است كه نه مانند تصورات حسي منشاء خارجي دارند و نه به وسيله ذهن جعل شده‌اند، بلكه از نفس [يا همان ذهن] نشات گرفته‌اند.  از جمله اين تصورات  مي‌توان به تصور خدا، اشياء، رياضي و مفهوم كمال اشاره كرد.

اهميت تصورات فطري از آن جهت است كه دكارت معتقد است علم منشاء فطري دارد. دكارت در بررسي و تقسيم‌بندي تصورات دقت فراواني داشته است، اما در مقابل توضيح و تبيين آنها از دقت او كاسته شده و سهم تصورات فطري به مراتب بيش از تصورات تجربي در نظر گرفته شده است. دكارت در جايي مي‌گويد: گاهي به نظر من مي‌رسد كه همه چيز فطري است.

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط موسی الرضا پوررحمانی
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 24352
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1